.

ای خدای پاک و بی انباز و یار
دستگیر و جرم ما را درگذار

سلام
مرا آبان صدا بزن..
مرز خیال ..رویا ..واقعیت ...مشخص نیست ..
گاهی تمرین نوشتن است ..فقط ..

بایگانی
پیوندها

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است


 بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا 

از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است 

فاضل نظری 

1) وقتی چشم هایم را  عمل کردم ..نباید چند روز اول گریه می کردم . بغض چنگ انداخته بود تو گلویم ...روز پنجم به اسمون نگاه کردم و تو تاریکی غروب بلند بلند گریه کردم . گریه کردن نعمت بزرگی است ....ارامش را به روح ادم بر می گرداند . 


2)دو تا دندان عقل ام را تو یک روز کشیدم . تنها رفتم و تنها برگشتم .. ..اثر بی حسی که رفت گریه کردم ..اما تو گریه هام به درد های بزرگ تری فکر می کردم ...هنوز بعد سه روز نمی تونم درست غذا بخورم و راستش واقعا دلم برای خوردن تنگ شده ....


 

موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۷ ، ۲۰:۵۳
آبان

در از جایی زندگی هستم که نمی دونم چی درست و چی غلط است.

زمانی که برای خانم ب وضعیت حقوقی اش را طی یک سال اینده تشریح می کردم فکر کردم من پایان دویدن تو دادگاه را می دونم.اما اینکه تصمیم درستی هست یا نه را نمی دونم ..

ادم می تونه برای دیگران نسخه حقوقی بپیچد اما نمی تونه تصمیم بگیره هر جنگیدنی ارزش داره با نه !

باجنگیدن غرور ادم  برمی گردد یا با رها کردن ارامش برمی گردد ...

به شخصیت ادما برمی گردد یا یک امر مطلق است که ما سعی می کنیم نسبی نشونش بدیم؟

..................................

فارغ از تمام حرف ها مسئله ای هست که به هیچ کس نگفتم. اون مسئله به من مربوط می شد ولی نمی دونم اعلام نکردن تصمیم ام کار درستی هست یانه !دلم می خواهد باکسی حرف بزنم و قضاوت نشم اما عملا این امر غیر ممکن است احساس می کنم حتی نظر مشاورم  هم منفی است .قسمت عقلانی عقل ام می گه خیلی احمق هستی اما قلبم دلش می خواهد که به خریت خودش ادامه بده . ایا من تو تله ایثار گیر کردم . !

..................

با میم رفتیم کله پاچه خوردیم . بعد با اسنپ به روستایی در حومه شهر رفتیم . برای مراسم هفتم برادر استاد..دکتر اجازه نداد خودمون برگردیم .مراسم را رها کرد و ما را تا شهر برگرداند.هنگام صحبت دکتر فکر کردم چقدر نیاز داشتم همراهم باشی .

.........

از اول ربیع به هفده ربیع فکر می کنم .با تمام وجودم دلم میخواهد اون روز حداقل تکلیف ام با خودم معلوم باشه . هفده ربیع می تونست برام تاریخ مقدسی باشد اما حالا فقط یه روز است که می ترسم از امدنش . 

....

تعریف کلمات داره برام تغییر می کند.از تغییر سریع ادم ها وحشت کردم .به فرشته گفتم، خ را انفالو کردم دیگه تحمل این حجم از تغییر را نداشتم دلم می خواست تصورم نسبت به خ همانی که بود بماند . فرشته نگاهم کرد و گفت قول بده من را انفالو نکنی.گفتم نمی دونم .

تشخیص ابنکه چه راهی به خدا نزدیک است سخت شده است .

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۷ ، ۲۳:۱۱
آبان
امروز به طور اتفاقی عکس شهید بابک نوری را دیدم ..بعدم هم زندگی اش را خوندم ویک دفعه اشکام چکید ...
من و این شهید دقیقا یه تاریخ تولد داریم و همسن ایم ...فکر کردم چقدر ادم باید رها باشه ...
چقدر ادم باید خوشبخت باشه که این جوری از این دنیا مزخرف بره ....



من تا حالا ندیدم خانمی شهید شده باشه تو این سال ها ...دلم می خواست این جوری برم ..

موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۱۶ آبان ۹۷ ، ۲۲:۵۱
آبان