.

ای خدای پاک و بی انباز و یار
دستگیر و جرم ما را درگذار

سلام
مرا آبان صدا بزن..
مرز خیال ..رویا ..واقعیت ...مشخص نیست ..
گاهی تمرین نوشتن است ..فقط ..

بایگانی
پیوندها

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

دارم ماه عسل می بینم 

خانومه میگه اقای لنگرودی ....علیخانی میپرسه همیشه میگی اقای لنگرودی تو خونه رضا ..رضا جون صداش نمیزنی ..خانومه میفرماید نخیر من کمتر از اقا رضا نمیگم ..بدون اقا صداش نمیزنم ...طرف معتاد هم بوده ...علیخانی هم همین جور مونده 

....

دارم فکر می کنم مادر میم جز عیب های من پشت سرم فرموند چرا پسرم را به نام کوچک صدا میزنه ...

من واقعا نمی فهمم ..واقعا متوجه نمیشم..

وقتی ادم یکی را دوست داره باهاش راحت است ..راحت صداش میزنه ..بدون اقا...گاهی اسم تنها  ...گاهی با جان ..گاهی عزیزم ...

منظور من تو محیط عمومی نیست ..جلوی خانواده اش....مسلما صدا زدن ادم ها بنا برمحیط فرق داره ...

شایدم من اشتباه کردم ....

دارم به زخم هام فکر می کنم ...

۲۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۲۸
آبان
دلم میخواهد بهش بگم ..بیا فراموش کنیم ...
فراموش کنیم که چی گذشت تو این دوسال ...افطار منتظرت هستم ...
بیا برویم زیر پل غدیر ...مثل ماه رمضان 95..


فقط دلم می خواهد اما این کار رو نمی کنم ..چون مدت ها است که به دلم می گم به حرف تو که نیست ...
 ....

پ ن : باید ببخشمت ..قلبم ولی منو یاری نمیکنه 
امیر عباس گلاب ...

موافقین ۹ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۵۲
آبان
درس خوندنم نمی اد .هنوز مقاله ای که باید چهارشنبه ارائه بدهم را کامل نکردم و حوصله اش را هم ندارم ..
یک شنبه  رفتم کتابخانه که یه پایان نامه را بخونم ..پیام داد که کار داره و ببینم همو ..برای اولین بار گفتم نه ..گفتم کار دارم .کار هم داشتم اما راستش دلم نمی خواست دوباره حالم بد شه.اما امروز دلم تنگ بود.هیچ کاری نکردم .جز دیدن دو تا فیلم مزخرف .دیدن عکس هایی که نباید می دیدم .شنیدن یه مشت اهنگ غم دار.و شکستن بغضم ..
دیشب برای اولین بار نشستم به رنگ کردن رنگ امیزی بزرگسالان ..با اغماض میشه گفت کار جالبی بود.حواسمو پرت کرد ..
دلم یه شام خوشمزه می خواهد ولی هیچ کس نیست که باهم امشب بیاد بیرون .تو یخچال هم چیز خاصی نیست ..
 راستش ظهر یه کنسرو مسخره لوبیا و تن ماهی خوردم که واقعا مزخرف بود . 


پ ن :حرف اقای پ اینه که دادگاه را نرم که اروم باشم .اما خودم فکر می کنم مثل مراسم خاکسپاری باید شرکت کنی که مرگ و باور کنی .

۱۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۴۶
آبان
با آنا می رفتیم و می خندیدم ،که مادرش را دیدم .چشم در چشم .زل زد به من .نگاهش کردم و دست انا را گرفتم و گفتم مادرش ..
بعد سرم را پایین انداختم و رد شدم .هیچی نگفتم .بعد دوسال دیدمش ....
نشستم سر کلاس و فکر کردم باید چیزی می گفتم ..باید می گفتم سپردمت به حضرت زهرا ...
اما شاید سکوتم بهترین کار بود ...
۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۵۸
آبان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۴۸
آبان