.

ای خدای پاک و بی انباز و یار
دستگیر و جرم ما را درگذار

سلام
مرا آبان صدا بزن..
مرز خیال ..رویا ..واقعیت ...مشخص نیست ..
گاهی تمرین نوشتن است ..فقط ..

بایگانی
پیوندها

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

اون وقتی که گفت قرص خورده ...تمام خیابان ها اشتباه پیچیدم ...تا سوارش کردم و رفتیم بیمارستان ...

وسط اون همه بیمار خود کشی و مسمومیت الکل و قرص ، فکر کردم من ادمی نیستم که بخواهم قرض بخورم اینجا معده ام شستشو دهند ..

بستری اش کردم ..کاف از اون ور دنیا زنگ می زد که ببینه چرا زنش این ور دنیا رو تخت بیمارستانه 

صبح که مرخض اش کردم ..سرم گذاشتم رو بالش و تخت خوابیدم ..

این سه روز درگیر موضوعی بودم که تو تمام چهارسال نبودن میم درگیرش نبودم . می دونی حالا تو این زمان اینجایی که ایستادم می گم هیچ چیز نمی تونه مجوز خیانت باشه ... زخم خیانت خیلی سخت خوب می شه ..هرچند  که تعریف ما خیانت فرق بکنه ..ولی ادم ها باید همو ببخش ...

تهش امروز ظهر گفتم ..سه روزه دارید دعوا می کنید ..برید مشاوره ..تمامش کنید ..

من ادم  خوبی برای بودن این وسط نیستم ..

تهش ترسیدم ..بگن دیدی فلانی خودش جدا شده ...باعث این شد ...

من همیشه می ترسم از این حرف 

...........

هفته عجیبی بود ...وکیل مقابل ام وکیل های سابق میم بودن ..اصلا وکالت خانم ز را وقتی فهمیدم  که اونا وکیل شوهرش هستن پذیرفتم ..پذیرفتم که یه جوری بزنم  که نفهمن از کجا خوردن ..وقتی از جلسه اومدم بیرون، خوشحال بودم نه به خاطر اینکه برد پرونده برام قطعی بود ..واسه اینکه ایستادم جلوش ..و نشون دادم اون دختری که فکر کردی می تونی خوردش کنی ..هیج جا که خورد نشد ...خوردت کرد ..

من یه زمانی  تصمیم گرفتم شبیه هر وکیلی شدم ،شبیه این ادم نشم ...

.............. 

می دونی وکیل ها چیزی گم نمی کنند ...اصل اسناد موکل دست ما است ..منم هیچ وقت هیچ سندی گم نکرده بودم ..اما در جلسه سندی که میشد مجدد به راحتی از دفتر اسناد رسمی گرفت گم شد...با اقای میم که صحبت می کردم ...تئوری اش این بود که وکیل طرف مقابل یا طرف دعوا از روی  مدارک تو برداشته یه جورایی سرقت ...

تئوری دور از ذهنی نبود ..ولی خب دوست نداشتم بهش  فکرکنم ...مجدد مدرک گرفتم .

....

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۵۵
آبان

دفعه اخر اولین جمله ام به مشاورم این بود 

زندگی ام مثل یه مردابه هرچقدر دست و پا میزنم بیشتر فرو میرم 

می دونید زندگی ام هیچ چیزی برای جنگیدن نداره 

انگاری منتظرم تمام شه و تمام نمیشه 

دیشب تو ماشین وقتی رفتیم چمدون دوستم بخریم تا بره از ایران ..گفتم تو بری من خیلی تنها میشم ..گفت ایشاالله این قدر کار داشته باشی که هرچی زنگ بزنم شلوغ باشه سرت ..گفتم کار می خواهم چی کار ..تنهام بعد اشکام ریخت تو تاریکی ماشین گم شد ...همه دویدن هام تلاش برای بقا است . همین 

کاش این قلب این همه قدرت نداشت ...

۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۲۱
آبان