مرگ اتفاق افتاد ...
صبح که بلند شدم تو ایینه دختری را دیدم سر تا پا مشکی پوشیده بود ..بعد صدای تو ...و مرگ ...
پ ن 1: خوبم نگران نباشید و....
لطفا شهرزاد پایان خوشی داشته باشد .خسته شدم از این همه غم ..
شده تا به حال برای ادمی گریه کنی ...
دلم گرفته برای ادمی که نمیرسد.برای رفیقم که روز های بدی را می گذارند و خودش ، خودش را عریبانه محکم بغل کرده ..
دوباره افتادم روی دور پراکنده نوشتن
انگاری همه وبلاگ ها رها شده اند و ادم ها پناه برده اند به اینستا رنگارنگ ..
پ ن 2 : دلم برابت تنگ است ..دلتنگی می افتد به جان ادمی ...می چسبد به یقه ادمی ..لطفا باران ببارد ...
پ ن .دلم یک عالمه توت سیاه می خواهد که از درخت بچینم با دست هایم ....
۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۱