ظهر با لباس سرتاسر مشکی و عینک افتابی برمیگشتم . افتادند دنبالم که سوار شو ....کمی جلوتر یه خانم توقف کرد و گفت اگه مزاحم شدند من می تونم برسونمت.نزدیک خونه بودم .تشکر کردم و پیاده رفتم ...
من ادم سوار شدن نبودم.اما فکر کردم به تمام زن هایی که یه روز از بی محبتی یه مرد خسته میشند و پناه می برند به دیگری ..فکر کردم هیچی نمی تونه اشتباهشون را توجیه کند اما زن بودن رنج بزرگی است.
دفعه اخری که تو پارک دیدمش ..نگاه کرد به خیابان و گفت اون خانم را نگاه کن ..خانم سالمی نبود ..اخر هم سوار یکی از ماشین ها شد و رفت ..من اروم بودم ولی وقتی نگاه کردم که سوار شد.بغضم ترکید و گفتم ارزش یه زن خیابانی از من بیشتره .گفت منظورش این نبوده ولی من احساس کردم هیچ ارزشی ندارم ...
........
دیروز نزدیک حوزه یه جوانی صندلی گذاشته بود نوشته بود گفتگو ...
گفت مشاوره میدهم ..پرسیدم طلبه اید ...گفت دانشگاه درس خوندم ..چهره خاصی داشت ..یه جور ارامش .اذان بود ..تشکر کردم و رفتم . شاید همون غریبه ای بود که باید می نشستم جلوش و گریه می کردم .اما نتونستم ..من از خیلی چیزها خستم .از نبودن او ، از زخم زبان ادم ها ..از دویدن و نرسیدن ...خدایا سپرده ام به تو ..