بیست سالم که بود راحت تر می نوشتم ، حالا تو ذهن ام هزار بار فکر می کنم که فلان حرف بزنم ، فلان کار بکنم یا نه ، یه جورایی اعتماد به نفس ام پایین امده ، خستم و از کوچیک بودن دنیا ترسیده ام . از قضاوت شدن ترسیده ام . دیروز رفتم تو خیابانی که 9 سال پیش توش زندگی می کردم . دوستش داشتم . اما از اون خونه دل کندم و بعدش سالهای عجیبی را تجربه کردم . من از گذشته هیچ وقت راضی نیستم . دلم نمی خواهد به هیچ ثانیه ای برگردم . بیشتر دلم می خواهد زمان متوقف شه و همه چی تمام بشه ! قبل تر ها فکر می کردم 27 سالگی اوضاع خیلی بهتر باشه .. ...چندین ماه است درس خوندن تعطیل کردم و کار کردم . وقت هایی که کار می کنم حالم بهتره ..حتی وقت هایی که اوضاع سخته یا حتی وقتی می بازم . من کارم دوست دارم اما یه حرف هایی قلبم می شکونه ! مثل وقتی که نزدیک ترین کس زندگی ام بهم توهین می کنه که کار تو دزدی و دروغ است . من اهل خیلی چیزها نیستم کاشکی هیچ وقت هم اهل خیلی چیزها نشم ! دنیا پر رنج است اما به نظرم یه جایی باید تمام بشه این همه رنج ...هفته گذشته که تو دادگاه خانواده دوستم تو بغل ام گریه کرد . فکر کردم این دنیا دیگه هیچی نداره . به شوهرش که تا چند روز اینده دیگه اسم شوهر روش نیست نگاه کردم ..هزار تا حرف اومد تو ذهن و زبانم اما هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم .انگار دلم نمی خواهد کلمات حیف بشن
یه چیزهایی هست که می خواهم بنویسم ولی نمیشه