من در تو غرق شده ام ..
کنار زاینده رود نشستم و بغضم را خوردم ..
بعد فکر کردم من اینجا خیلی چیزها را تجربه کردم ،دردهایی زیادی را اینجا ارام کردم ..
یاد ان شبی افتادم که لام برایم از عشق اش گفته بود از مردی که حالا بعد از 3 ماه به سادگی رفته ...
یاد ان روزی افتادم که میم برایم گفت پدرش گفته حق ندارد عاشق شود ...
یاد ان روزی افتادم که پیاده با کفش های پاشنه بلند ، نیمی از پل های این شهر راه رفتم و خندیده بودم ..
یاد ان روزی که با همان کفش ها راه رفته بودم که فقط خسته شوم
که انقدر خسته شوم که شب به هیچ کس و هیچ چیز فکر نکنم
یاد ان روزی افتادم که سرم را گذاشته بودم روی شانه هایی میم و بلند بلند گریه کرده بودم ..
این رود بغض های من را دیده ..خنده های من را شنیده ...یک جورایی انگار در زندگی ام تنیده...
وحالا رود خشک شده بود ..از غم من ؟ از غم این شهر ؟ ...تمام درد های من را ریخته بود در خودش .
خشک شدن یک رود را من می فهمم ...
قبل تر ها من ادم ترس از مکان ها نبودم اما حالا تا بخواهی ادم دلتنگ شدن شده ام...
از هر طرف شهر که بروم به رود می رسم ..به تنهایی ..به خشکی ..
در من رودی است که خشک شده ..که خاکش ترک خورده ...