.

ای خدای پاک و بی انباز و یار
دستگیر و جرم ما را درگذار

سلام
مرا آبان صدا بزن..
مرز خیال ..رویا ..واقعیت ...مشخص نیست ..
گاهی تمرین نوشتن است ..فقط ..

بایگانی
پیوندها

مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۴۲ ب.ظ

 در فیلم لیلا ، وقتی هووی لیلا با لباس عروس، وارد خونه میشه ، لیلا چادر سیاه سر می کنه و می دود تو خیابان ...

تو تاریکی ...و برنمی گردد تا اخر فیلم که عروس رفته و کودکی مانده ....

حالا من لیلام ...که دلم می خواهد چادر سیاهم سر کنم و تو سیاهی گم بشم ...


 تصور اینکه روزها و شبهایی که دارم اشک می ریزم ،میم و  خانوده اش تو مهمونی های بعد عقد خواهرش شادند.دلم را اشوب می کنه.شاید دارم حسود می شم ولی من صدای داد زدن های خواهرش را فراموش نمی کنم.عکس هایی که از میم و اون ادم ها می زاشت پروفایل را یادم نمی ره .شب هایی که گریه می کنم و فراموش نمی کنم.الان نیاز دارم که برم تو سیاهی گم شم ..

جمعه رفتم بالای کوه اما کوه هم حالم خوب نکرد ..گلستان شهدا ارومم نمی کنه ...

دلم محرم می خواهد ...بشینم تو سیاهی زار بزنم ...

مهر که بیاد یه 27 ساله تنها هستم که هزار تا زخم روی روح اش هست .

باید زبان بخونم اما فقط یه کلمه ها زل می زنم ..من می ترسم ...

امروز  احساس کردم قلبم درد می کنه .انگاری یه چاقو تو قلبم هست که با هر نفس درد می کشم 

بعد این همه سال ، دیگه حوصله مشاوره رفتن ندارم ...

سه هفته است سکوت کردم و هیچ کس نمی دونه تو دلم چقدر اشوبه ...چقدر حالم خرابه ...

اگه اینجا می نویسم فقط واسه اینه که خالی شم. وبلاگ برای من حکم چاهی داره که سرم می کنم توش بلند بلند گریه می کنم. 

پ ن: مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت حال من بد بود اما هیچ کس باور نداشت

خوب می دانم که "تنهایی" مرا دق می دهد عشق هم در چنته اش چیزی از این بهتر نداشت!

پ ن : خدایا فقط تو را دارم ...

موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۳۰
آبان