اغلب عصرها لباس می پوشم شروع به دویدن می کنم ...دلم کوه می خواهد ...غروب بشه ..بشینم به تک تک چراغ ها نگاه کنم ...دلم حرف زدن می خواهد ولی هیچ کلمه ای نمی تونه حال من توصیف کنه ! و با هیچ کس احساس امنیت نمی کنم ..
صبح زود بیدار میشم ..زل می زنم به کلمات ولی خوب نمی خونم ..فیلم میبینم ..کیک میپزم ..عصرها می دوم ...زل مب زنم به رودخانه و سکوت ...یه جا امن برای خودم دارم که میشینم اونجا و نامجو تو گوش ام می خونه ...
امروز فکر کردم چقدر چهره ام شبیه دخترهای تو پارک نبود ..من حتی یه رژ نزده بودم ...احساس می کنم روح ام خسته است ...خیلی ...
روزها را میشمارم ...کال ریکودر را از تو گوشی پاک کردم ..نمی دونم چرا تماس ها را نگه می داشتم ..تماس هایی که توش داد میزد ...خسته بود ...دروغ میگفت بهم ..تماس هایی که مثل یه ادم غریبه حرف میزد ...یه فایل وحشتناک تو لب تاب هست ...عکس ها ..عکس ها ...دستم نمیره