نظاره کن ...
آتش زدی
در عود ما
نظاره کن
در دود ما ...
مولانا
پسر سنتورش را آورده و روبه روی خانه ،روی چمن ها نشسته اند،از پنجره نگاهشان می کنم ...
پسر سنتور می زند و دختر به دست های پسر خیره می شود ..
من نشسته ام تو اتاق و به صدای سنتورش گوش می کنم و توی دلم می گویم خوشا به حال دختر ..
.................................
زن ها گوشه خیابان جمع شده بودند،زن نشسته بود و نخود هایش را روی یک گلیم کهنه ریخته بود.خانوم کناری را نگاه کردم ،گفت فال نخود می گیرد ،قدم هایم را تند کردم ...
حاشیه رودخانه مسیر همیشگی ام بود،نگاهم کردوگفت فالت را بگیرم ؟قدم هام را تند کردم....
آدم هایی که فال می گیرند،آدم های تنهایی هستند که دنبال امیدند .. ته فنجان،یاحافظ ...آدم ها دنبال شنیدن خبر خوبند.فال بهانه است،نگرانی آدم ها را برطرف کنید ،آرام میشوند و دیگر دنبال خرافات نیستند،آدم ها دنبال جهان ایمن اند فقط گاهی راه را اشتباهی می روند ..
هیچ وقت زندگی ام را ته فنجان جست و جو نکرده ام اما بارها فال حافظ گرفته ام ...
پیشنهاد : خواندن این متن - عقده سیندرلا
برای ساقی : ..منتظرم ..نشانه ای بگذار ...