ترس
در جدال بین عقل و دل، همیشه افسار را دست دل دادم. دل ..دل بیچاره ام ..همیشه به عقل گفتم کاری نکن پیش دلت شرمنده شوی ..شرمنده دلم نیستم اما عقل ام هروز بهم میگه خیلی احمقی ..حالا افسار دست عقل است.اما دلم هنوز می خواهد تلاش کنه .دلی که هزار تیکه شده است . حالا نشسته به شمردن که خبری برسد که تمام کنیم ..از سن ام ترسیده ام ...از تنها مردن همیشه میترسم . از فراموش نکردن .از خبرهای بعد از من ..از اینکه یه روز تو را با بعدی ببینم می ترسم ..دلم می خواهد از این شهر فرار کنم اما دیگه هیچ راه فراری ندارم . از قضاوت مردم حتی شمایی که نمیشناسم می ترسم .هزار جور دعوا و جدایی و خیانت تو دادگاه دیدم و این امر باعث شده بیشتر از طلاق بترسم.من می ترسم.اما خدایا تو بغل ام کن که بگذرم از این کویر وحشت ...شاید ادم ها تو لحظه های سخت به دوستاشون به خانواده شون پناه میبرند ولی من روز به روز دایره روابط را محدود می کنم . کم حرف تر میشم و گم میشم تو خودم ..خدایا حتما صدامو میشنوی یه نشونه بده بهم ...
من هربار میام کامنت بذارم اما حرفی به ذهنم نمیرسه...میگم تو چی میفهمی این دختر از چه حرف میزنه...نمیفهمی...نمیتونی بفهمی...
آبان کاش دل بکنی ولی...کاش خدا توانش رو بده بهت که تمامش کنی شاید زمان حلش کنه.اینطوری همش داری به خودت آسیب میزنی...من برات دعا میکنم...