.

ای خدای پاک و بی انباز و یار
دستگیر و جرم ما را درگذار

سلام
مرا آبان صدا بزن..
مرز خیال ..رویا ..واقعیت ...مشخص نیست ..
گاهی تمرین نوشتن است ..فقط ..

بایگانی
پیوندها

با من ..

دوشنبه, ۸ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۱۹ ب.ظ

تصمیم گرفته بودم امروز بمیرم ..یعنی بشینم تو اتاق و سوگواری کنم برای خودم ..

۷.۳۰ صبح نگاه کردم به اسمان ..به غم درخت های زمستونی .پ ازم خواست چک اش ببرم بانک بریزم به حسابش...۸.۳۰ زدم بیرون ..بی ارایش ..موجودی نداشت ...راه افتادم که پیام دادکسی می امد خونه که نمی خواستم ببینمش ..تو خیابان راه افتادم و هیچ کاری نمی تونستم بکنم ..زنگ زد خ خوابگاه نبود ..رفته بود دادگاه ...اشک تو چشم هام جمع شد که تا ساعت ۳ کجا برم ....زنگ زدم ع سویج ماشینش گرفتم نشستم تو ماشین گریه کردم ...بعد یک هو رفتم دم منزل میم..زل زدم به پنجره ای که قرار بود خونه امیدم بشه ..خ زنگ زد ...رفتم سوارش کردم پیتزا خوردیم با اهنگ هوای گریه با من ۳ اومدم خونه ...نماز خوندم رفتم دفتر ...تو دفتر تنها بودم موکل که رفت از چهره ام عکس گزاشتم ، و  استوتس وانساب تنطیم کردم روی  فقط خاله میم ...نوشتم  برسان سلام ما را به رفوگران هجران؛ ڪه هنوز پاره‌ی دل دو سه بخیه ڪار دارد… #شهریار

چند دقیقه بعد مشاهد شد ...من دیکه ابان ۹۴ نیستم ...شماها همه رویاهاش گرفتید و خودش خودش ساخت ..تنهایی ..با یه زخم بزرگ ...از ته دل از خدا خواستم هرکس که قلبم را شکست دچار همین درد بشود ....

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۰۸
آبان