برای تو
پنج سال پیش فکر می کردم من هم مثل اکثر زن ها مادر میشوم.
فکرکرده بودم که اگردختر شداسمش باشدمهرسا اما درگوشش گفتم،دلم نمیخواهددختری داشته باشم.دختر بون سخت است.گفتم برای پسربچه دلم نمیرود ولی دلم میخواست اگر روزی فرزندی داشتیم پسر باشد.پسر دوست داشت.مستقیم نگفته بود ولی می فهمیدم.
فکرکرده بودم شایدصدرا شاید ارمیا ...اما کم کم فهمیدم که هیچ دلم نمیخواهد فرزندی داشته باشم.نگاه کرده بودم و دلم سوخته بود برای فرزندی که مادرش گلوله گلوله اشک می ریخت و هیچ کس در این جهان دوستش نداشت.
کم کم فهمیدم.این دنیا هیچ ندارد.فهمیدم دریا دیگه ابی نیست.اسمان قشنگ نیست وهیچ چیزی در این جهان ارزش اضافه کردن انسانی را ندارد.
فهمیدم خلق الانسان فی الکبد یعنی انسان را در رنج افریدیم.دلم نخواست رنج بکشی.شب ها مثل من با اشک بخواهی،هی راه بروی و نرسیدی.هی بدوی و نرسی..
کم کم تصمیم گرفتم مادر نشوم.منی که عاشق بوی نوزاد بودم.دوست ندارم.رنج بکشی..از من ممنون خواهی بود برای این تصمیم...
چالش بلاگردون عزیز
به دعوت نسرین مهربانم
اگر دوست داشتید بنویسید رفقا :)
کاش این متن به دست خیلیا برسه:)
راستی سلام من پروازم جدید نیستم اما تازه برگشتم خوشحال میشم به منم سر بزنی^_^