کافی نبودن
من همیشه ترس کافی نبودن یه گوشه ذهن ام هست .
مثل اینکه هزار بار پروپوزال بالا و پایین می کنم و لحظه اخر ارسال برای استاد راهنمام تردید می کنم .مثل نوشتن لایحه دفاع که لحظه اخر که می خواهم ارسالش کنم تردید می کنم .مثل قبول وکالت شخصی که نمیشناسمش ...
شجاعت، ریسک پذیر بودن بخش مهمی از کار من تشکیل میده ..من ادم ترسویی نیستم ..اما همیشه احساس می کنم کافی نیستم .
مثل اون اواخر که بهش گفتم ببخش برات کافی نبودم .خارج از قضیه که نگاه می کنم این کافی نبودنم همش زخم ها درون من است
مثل وقتی که رتبه دو رقمی کنکورم برای خانواده کافی نبود .مثل وقتی که وکیل شدن شغل کافی نبود
مثل وقتی که زندگی ام زندگی کافی نبود ...
می دونید من زیاد سخت می گیرم به خودم .....رها بودن و رها کردن بلد نشدم .من همیشه قوی بودن در ایستادن دیدم نه در رها کردن
اما مدت ها است دارم تمرین می کنم . من با همین عیب هام ..با همین کافی نبودن هام ..با همین زخم ها ،حق دارم ارامش داشته باشم ...
اینکه ادم درجا نزنه خوبه ولی یه وقتی هم باید از دویدن دست برداره بشینه ...
حالا من نرسیده به سی سالگی دست برداشتم ..پذیرفتم خیلی چیزها را ندارم نمیشه ...نیست
کاش برسه اون روز که گله نداشته باشم ..بابت از دست دادن ها ....
سلام ...
همیشه این جای خالی ـها به یه گذشته برمیگردن ...
به یه اتفاق که شاید از ذهنمون پاک شده
ولی زخمش روی روحمون باقی مونده ... به یه چاله تبدیل شده!!!
همون رتبه یِ دو رقمی ای که کافی نبوده ...
همون خوبیا و تلاش ـهایی که دیده نشدن ...
همون بودنایی که از صمیم قلب بوده ولی کم و کوچیک شمرده شده ...
خونواده ـها ... عزیزترین آدمای زندگیمون ... نزدیک ـترین ـها!
گاهی یه زخمایی بهمون میزنن!
که چند سال بعد تازه می ـفهمیم این خودمونیم که باید بشینیم بازشون کنیم
روشون مرهم بذاریم ... پانسمانشون کنیم
و انقدر درد بکشیم و تحمل کنیم و دووم بیاریم!
تا بتونیم درمونشون کنیم ... به تنهایی !!!
اینکه بهت این باورُ بدن که "کافی هستی" خیلی ساده ـتر و راحت ـتره
تا اینکه بخوای خودت باورش کنی و به دیگران َم بقبولونیش ...
سخته ولی گمونم چاره ای نداری جز اینکه راه دومی رُ بری ...
+ راستش اون ـشب که برام کامنت گذاشتی، توی قطار بودم
اومدم وبلاگت و پشت هم خوندم نوشته ـهاتُ
اگه نت یاری میکرد تا صبح بیدار می موندم و میخوندم ...
حقیقتش اینه که آدمای قوی رُ همیشه دوست داشتم!
اونا که یه زخمِ عمیق رو تنشونه ...
ولی بازم سرپا می ـمونن و می ـجنگن و زندگی میکنن!
حتی عاطفه و رحم و انسانیتشون رُ حفظ میکنن و
همون آدمِ مهربونِ با محبت می ـمونن ...
خوشحالم از آشنایی باهات :**
بهترینا رُ آرزو میکنم برای اتفاق افتادن وسطِ زندگیت ...