.

ای خدای پاک و بی انباز و یار
دستگیر و جرم ما را درگذار

سلام
مرا آبان صدا بزن..
مرز خیال ..رویا ..واقعیت ...مشخص نیست ..
گاهی تمرین نوشتن است ..فقط ..

بایگانی
پیوندها

 

بچه که بودم به این شیرینی ها می گفتم نارنجکی ..و من هنوز هم عاشق این نان خامه ای ها هستم ...:)

شیرینی ...حال ادم ها را خوب می کند ....گاهی ...

کم تر هستم ..ببخشید ..

پ ن 1 : سعی می کنم غمگین نویسم ..احساس می کنم وبلاگم تبدیل به جایی شده که سرشار از غم است ..سرشار از اندوه ..من از اندوه می گریزم ...
پ ن 2 : عکس خودم :)

موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۸
آبان
بد نباشه ما هنوز نریختیم تو خیابان ....!

اول اولش از کی شروع شد را نمی دونم ..
اما یه زمانی به جای راه حل قانونی مردم ریختند تو خیابان گفتند رای شون دزدیده شده ..
بعد یه عده دیگه ریختند تو خیابان که بگند رای دزدیده نشده...
پارسال سریال سرزمین کهن که پخش می شد .. ..در اشوب خیابانی و جمع شدن بختیاری ها رفتم که نگاه کنم و برای اولین باز گاز اشک اور و یگان ویژه را از نزدیک دیدم ...بین خودمون باشه هیجان انگیز بود ..خخخ
اقای علی ضیا به خاطر یه دربی و یه شادی یه شعار ممنوع تصویر شد ..
برنامه فیتیله به خاطر یک ایتم نسنجیده تعطیل شد ...
در حاشیه مهران مدیری از دست پزشک ها به حاشیه کشیده شد ...
مخالفان توافق هسته ای ، دلواپسان ..چادر زده اند و  شب ها در خیابان می خوابند ..

کلا مردم انگار زندگی در خیابان را دوست دارند ..
کاشکی کمی کمی ظرفیت ها بالا می رفت ...کاشکی می فهمیدید که همه چی از خیابان شروع نمیشه ...!..

پ ن 1 :انکار نمی کنم که خیلی از چیزها در تاریخ از خیابان شروع شداما خیلی از خیابان ریختن ها هم بی معنی است.
پ ن 2 : قصدم سیاسی نوشتن نیست ..صرفا جهت تنوع  این پست نوشته شد ...
پ ن 3 : اینجا زاینده رود باز شده ....باز شدن آب برای این شهر فقط جاری شدن یه رود نیست ..جاری شدن زندگی است ...تو قلب ادم ها ..تو زمین های کشاورزی ....خدایا شکرت .بابت بارون ..بابت این اب و....بابت همه چی ...همه چی ...
۴۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۸
آبان

پیشنهاد : 

طرح طفلان مسلم 

در بخشش سهیم شویم ...

هر کس جان یک انسان را نجات دهد، جامعه ای را نجات داده است...

اگر دوست داشتید روی لینک کلیک کنید ...

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۵
آبان


هیچ دلم نمی خواهد زن باشم، هی منتظر باش...منتظر باش...منتظر باش !

 هاینریش بُل


در دلم زنی نشسته که انگار رخت می شوید ......تمام دیشب باران می بارید ..

کتابهای نخوانده ..تست های نزده ...گور بابای خیلی چیزها ...دلم می خواهد یک دوربین داشتم ..یک شغل و یک کاناپه داشتم ..یک عالمه فیلم  داشتم ...دلم خیلی چیزها می خواهد که حتی اینجا هم نمی شود نوشت ....

تو اینستا زل می زنم به عکس یک مسافر خانه کوچک تو یک شهر کوچک و بعد ارزو می کنم کاش انجا مال من بود ..ارزوهایم را دو دسته کرده ام ، ارزوهای منطقی ...ارزوهای غیر منطقی ...ان مسافرخانه ، آرزوی دوری است که بهش نمی رسم ،این ها را چرا می نویسم ،نمی دانم ..!

من دلم چیزی را می خواهد ، تو رادیو کسی می گفت وقتی مضطر باشی حاجتت براورده می شود ..میگفت خلوص در اضطرار است ....مضطر بودن را حس می کنم ...دلم چند شب پیش شکست ..دور یک میز شش نفره شکست ..از زبان ادم ها شکست ...از کنایه ادم ها ، حرف هایم ماند تو گلو وبعد تو تاریکی یک اتاق از چشم هایم جاری شد ..

افوض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد.....

خدایا شکرت ...از ته دل بابت رحمت و نعمت این روزها ممنون ...بابت همه چیز شکر ...من سپرده ام به خودت ...

 پ ن .کامنت ها باز است اما هیچ کس مجبور نیست نظر بگذارد  ،من حوصله نیش و کنایه مجازی ندارم .. 


۲۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۲
آبان

نمی دونم چی بنویسم ..

الهام عزیز ...

صبور بودن گاهی سخت ترین کار دنیا است ...دعا کنید که ارام باشد ..که طاقت بیاورد این روزها را ...

لطفا فاحه ای بخوانید ...

موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۶
آبان

بعضی رابطه ها هم، مثل "وسط بودن در صف نانوایی" است. آدم فکر می کند چون چند دقیقه ایستاده است باید حتما برسد آن جلو و نان اش را بگیرد. نه آن قدر سر ِ صف است که بگیرد و نه آن قدر ته، که راحت بزند بیرون. با خودش می گوید من که پنج دقیقه ایستاده ام، و هی کش می دهد. نه این نان برای اوست و نه این صف. نترسید بابا جان. آرام بزنید بیرون. جایی دیگر کسی را دوست خواهید داشت.

 فیس بوک Mohammad Reza Zamani
موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۳
آبان
 ودرد سرنوشت مشترک آدم ها بود ...
نویسنده حتما بارها موقع نوشتن این متن گریسته ..وادم هایی زیادی با این متن گریستند ...


برﺍﯾﺖ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺁﺧﺮﺵ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ؟
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻃﻔﯽ، ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻗﯿﺪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ. ﺑﻌﺪ ﯾﮏ ﮐﻢ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﮐﻢ، غصه ﻣﯽﺧﻮﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺭﻭﺩ ... ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﻧﻪ؛ ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ.
ﺑﻌﺪﺵ ﻻﺑﺪ ﻃﺒﻖ ﻧﻈﺮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻋﻠﻮﻡ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﯾﮏ اﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻌﻘﻮﻝ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ "ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻋﺸﻖ"!! ﻭ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ.
ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ؛ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ، ﻗﻮﺭﻣﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﻣﯽ ﭘﺰﻡ، ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻏﺶﻏﺶ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ. و ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺖ ﮔﻞ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﺮﯼ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻫﻨﺪﯼ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻤﮑﺎﺭﺕ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﻭ ﻏﺶ ﻏﺶ میﺧﻨﺪﯼ!
ﺑﻌﺪﺗﺮﺵ ﻫﻢ ﻻﺑﺪ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ. ﺑﻌﺪ ﻫﯽ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﻢ؛ ﻣﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﻡ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻭ ﮐﻼﺱ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ. ﺑﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮐﻪ ﻻﺑﺪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍﻣﺒﺪ ﺍﺳﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ خاﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺑﻬﻤﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ ﻭ ﺍﺻﻼ ﻫﻢ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﻢ. تو ﻫﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﮐﻼﺱ ﮊﯾﻤﻨﺎﺳﺘﯿﮏ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ؛ بعد ﺑﻪ ﺯﻧﺖ ﺗﺎﮐﯿﺪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﻭﺩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﭽﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻫﻦ های ﭼﯿﻦ ﺩﺍﺭ ﺭﻧﮕﯽ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ ﻭ ﻋﯿﻦ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ ...
ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ...؟!!! ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ!!
ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ...
ﭘﺴﺮﻡ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪﺵ ﺍﺯ ﺭﺍﻣﺒﺪ ﯾﮏ ﺟﻮﺟﻪ ﺗﯿﻐﯽ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ مظفر! بعد ﻣﻦ ﯾﮑﻬﻮ ﯾﮏ ﺑﻤﺐ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ...!!! ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﺘﺎﻥ ﻣﻈﻔﺮ ﺑﻮﺩ و ﻣﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻣﻈﻔﺮ.
ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﻬﺶ ﻏﺬﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﯾﺎ ﻫﺮ ﮐﻮﻓﺖ ﺩﯾﮕﺮﯼ، من ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻤﺐ ﻫﺎ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ!!
ﻭﻟﯽ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ!
ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻣﻈﻔﺮ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻓﺮﻗﯽ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. آن ﻣﻮﻗﻊ ﻻﺑﺪ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺍﺑﺮﻭ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ. بعد ﺩﺧﺘﺮﺕ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﭘﯿﺸﺖ ﻭ ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ اش ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺟﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ و ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ؛ و ﻫﯽ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺁﻭﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ!!
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ...
ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺧﺘﺮﺕ!
ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ. و ﻫﯽ ﺗﻘﯽ ﺑﻪ ﺗﻮﻗﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﯾﺎﺩ ﻫﻢ ﻣﯿﻔﺘﯿﻢ ... 
ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ. و ﻣﺎ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﯿﻢ ﭘﺎﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻏﺼﻪ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺁﻫﻨﮓ.
ﺑﻌﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﭘﺴﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﻭﺩ ﺗﻮﯼ ﻭﺑﻼﮔﺶ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ:
"ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ"

ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮ ﺑﺮﻭﺩ ﺗﻮﯼ ﻭﺑﻼﮔﺶ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ: 
"ﺑﺎﺑﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮﯼ ﮐﻠﯿﭗ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﻌﯿﻦ ﺍﺳﺖ"
ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﻧﻮﻉ ﻋﺎﺩﺗﺶ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﻭﻟﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ.
ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ ...!!!

"زویا پیرزاد" رمان عادت می کنیم ...


موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۱:۵۷
آبان

خدایا 
تمام حرف های جهان به یک طرف 
این راز یک طرف 
آیات شما 
چه قدر 
شبیه لبخند اوست !
شمس لنگرودی 

میان همکلاسی هایم سه مرد هستند که در این کشور غریب اند ..غریب یعنی دور مانده از وطن ..یکی از سوریه امده است ..یکی از افغانستان ..و دیگری از عراق ...به نظرم ،مهاجرت همیشه غم انگیز است ..حتی اگر برای تحصیل باشد ...حتی اگر برای روزهای بهتر باشد ..!
..................................................
دکتر ت می پرسد از کی کلاس داشتی ؟ می گویم از 8 صبح ..و به عقربه ساعتم نگاه می کنم که روی 5:30 مانده ..دکتر میگوید از جلسه بعد اگه می تونید ، فلاسک چایی بیاورد ..چهره همه خسته است ..وسط درس دادن یک چایی هم بخوریم ...
و اقایون کلاس موافق اند فقط با این شرط که یکی از خانم ها چایی بیاورد ...!
سیر روند تحولات حقوق کیفری همراه با چایی نبات ...لطفا
..............

دلم بارون پاییزی می خواهد ...با یک عالمه برگ ...دلم می خواهد روی برگ ها راه برم ...


پ ن :  هیچ چیز حل نشده اما سعی کردم که غمگین نباشم ..
                                                                
۳۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۴:۲۴
آبان

all option on the table

و من نمی دانم چی کار کنم ....

به حرف دلم گوش کنم یا به حرف عقلم ....!

۱۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۷
آبان

هیتلر ....موسلینی....استالین.....ناپلئون

همه احمق بودند !

کدام مرد عاقلی

بجای بافتن موی معشوقه اش

عمرش را صرف جنگ میکند ..

ﺑﻴﺎ ﺩﺭ ﻻﺑﻼﻱ ﻭﺭﻗﻪ ﻫﺎﻱ ﺍﻳﻦ ﻛﺘﺎﺏ

 ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺒﻮﺳﻴﻢ

 ﻧﮕﺮﺍﻥِ ﺁﺑﺮﻭ ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺵ؛

 ﺍﻳﻨﺠﺎ:.... ﻫﻴﭻ ﻛﺲ.... ﻛﺘﺎﺏ......ﻧﻤﻲ ﺧﻮﺍﻧﺪ ...

 

۳۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۱
آبان