.

ای خدای پاک و بی انباز و یار
دستگیر و جرم ما را درگذار

سلام
مرا آبان صدا بزن..
مرز خیال ..رویا ..واقعیت ...مشخص نیست ..
گاهی تمرین نوشتن است ..فقط ..

بایگانی
پیوندها

مجتبی شکوری ..رادیو راه ...اشک های من ...

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۲۳:۳۱
آبان

امروز بعدظهر سکه به مرز ۱۵ میلیون رسید...راستش دیگه پس انداز برام بی معنا شد . هرچقدر بدوم دیگه هیچ وقت نمی تونم دفتر ازخودم بزنم ...از اینده می ترسم از حساب کتاب خسته شدم ..منی که جز خودم و خدا هیچ کس ندارم ..می خواهم دیگه تو حال زندگی کنم ..بدون هیچ پس اندازی ...دیگه فکر سفر و خرید ماشین را فراموش کردم ...منی که هیچ کس تو این لحظه بهم فکر نمی کنه ...بابد یادبگیرم رویاهای دراز و طولانی سهم من نیست ...دلم گرفته ...

۴۰ روز رد شد ...۴۰ روز بی کس بودم ..

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۵
آبان

می دونم من ادم حساسی ام ولی از یه چیزهایی واقعا بدم میاد .

۱) دوست های نه چندان صمیمی ، موکل و... در واتساب صوتی یا تصویری تماس بگیرند . تماس اینترنتی اغلب نویز و قطعی دارداما آدم ها فکر می کنند در هزینه تماس صرفه جویی می کنند !!

۲) نمی فهمم چرا ادم ها ، یکی دیگه را در معذوریت میزارند تا شریک کادو تولدی بشه که شاید اصلا قصد ندارد کادو بدهد .اونم مبالغ عجیب غریب ..

۳ ) واقعا عصبی میشم که کسی تو این وضعیت کرونا قصد داشته باشد  مهمونی بیاد 

من با مرگ مشکلی ندارم اما با اینکه از کار زندگی عقب بمونم و نمیرم بدم میاد 

۴ ) از کسایی که می خواهند از میزان درامد دیگران مطلع شوند ، خوشم نمی اد . 

امشب ناراحتم مادر دوستم فوت کرده است ...کرونا ...

 

 

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۹ ، ۲۲:۵۸
آبان

در اقدامی شیک تلاش کردم که  به اون خانمی که با ویلچر رد میشد نزنم اماااا  با درخت تصادف کردم ...البته خیلی هم شدید نبود :||

اومدم خونه . با غصه سایت باز کردم .  نمره زبان اومد . قبول شدم . شاید برای خیلی ها مهم نباشه ولی من این نمره را تو روزایی اوردم که فکرشو هم نمی کردم .

خدایا شکرت :) 

واقعا اف بر من با این رانندگی ..

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۹ ، ۱۹:۵۳
آبان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۰۸
آبان

امسال اون عرفه ای نبود که ببن گلستان شهدا و دانشگاه دلم دو دو بزنه و اخر دست برم دانشگاه بشینم رو چمن های دم مسجد گریه کنم .اون عرفه ای نبود که تو ترافیک گلستان شهدا گیر کنم . اون عرفه ای نبود که از خدا چیزی بخواهم ...هیج جا هیچ خبری نبود ...رفتم خانه مادربزرگی که نبود ...و هیچ چیز از دعا عرفه نصیبم نشد ...از سال ۹۴ به بعد عرفه ها فقط گریه کرده بودم .سال ۹۵ تو حرم امام رضا التماس خدا کردم ..حالا احساس می کنم هیچ چیز نمانده برای خواستن ..وقتی دستم خالی برگردونی ..وقتی گدایی شدم که از در خونه راندی ...من هیچ جا نداشتم جز بغل تو ..من هنوزم پشت درم .بغل ام کن خدایا دل های شکسته ..خدایا از دگ گردن نزدیک تر ..دلم گرفته ...

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۰۱
آبان

زوجه گفت قسم می خورم . 

من وکیل زوج بودم با ۵ صفحه لایحه فقهی و حقوقی دعوا را برده بودم . اما موکل ام تحت تاثیر جو احساسی جلسه گفت قسم بخوره قبول دارم ...به موکل گفتم اشتباه می کنی ..قاضی چند بار به خانم گفت این حرف دروغ است قسم دروغ نخور ولی زوجه دستش را گذاشت روی قران و قسم دروغ را خورد ...

وکیل مقابل همراه دو تا کاراموزش پوز خند زدند ..بهش گفتم برد با دروغ ارزش نداره ...مال حرام ارزش نداره ...از دست موکل ام عصبانی بودم.. گفتم شما وکیل نیاز نداشتی تمام زحمات من را هدر دادی ...

پیش از جلسه  زوج را اگاه کرده بودم . حصور زوج بنا بر دستور جلسه اجباری بود. 

واقعا نمی فهمم چرا یه زن بعد ۲۲ سال زندگی خیانت کند (در معنای عام ) و به قران قسم دروع بخورد به خاطر پول ! 

ادم ها عجیب شدند ...

۱۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۵۷
آبان

ما دبگه ۱۸ ماه کاراموزی ام تمام میشه ولی قانونا اختبار پاییز می تونم شرکت کنم .

خلاصه تمام کاراموزی ام امروز بود . 

وکالت دنیای شیرینی است اما دنیایی کثیفی است نه چون محبط دادگاه پر اعصاب خوردی است چون وکلا بهم رحم ندارند ...امروز  فهمیدم وقتی وکیل طرف مقابل از بی اخلاقی استفاده کنه .‌هرچقدر هم تو اخلاق مدار باشی فایده نداره !!

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۸
آبان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۴
آبان

بیست سالم که بود راحت تر می نوشتم ، حالا تو ذهن ام هزار بار فکر می کنم که فلان حرف بزنم ، فلان کار بکنم یا نه ، یه جورایی اعتماد به نفس ام پایین امده ، خستم و از کوچیک بودن دنیا ترسیده ام . از قضاوت شدن ترسیده ام . دیروز رفتم تو خیابانی که 9 سال پیش توش زندگی می کردم . دوستش داشتم . اما از اون خونه دل کندم و بعدش سالهای عجیبی را تجربه کردم . من از گذشته هیچ وقت راضی نیستم . دلم نمی خواهد به هیچ ثانیه ای برگردم . بیشتر دلم می خواهد زمان متوقف شه  و همه چی تمام بشه ! قبل تر ها فکر می کردم 27 سالگی اوضاع خیلی بهتر باشه .. ...چندین ماه است درس خوندن تعطیل کردم و کار کردم . وقت هایی که کار می کنم حالم بهتره ..حتی وقت هایی که اوضاع سخته یا حتی وقتی می بازم  . من کارم دوست دارم اما یه حرف هایی قلبم می شکونه ! مثل وقتی که نزدیک ترین کس زندگی ام بهم توهین می کنه که کار تو دزدی و دروغ است . من اهل خیلی چیزها نیستم کاشکی هیچ وقت هم اهل خیلی چیزها نشم ! دنیا پر رنج است اما به نظرم یه جایی باید تمام بشه این همه رنج ...هفته گذشته که تو دادگاه خانواده دوستم تو بغل ام گریه کرد . فکر کردم این دنیا دیگه هیچی نداره . به شوهرش که تا چند روز اینده دیگه اسم شوهر روش نیست نگاه کردم ..هزار تا حرف اومد تو ذهن و زبانم اما هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم .انگار دلم نمی خواهد کلمات حیف بشن

یه چیزهایی هست که می خواهم بنویسم ولی نمیشه

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۹ ، ۱۸:۴۸
آبان