کارم که تمام شد زنگ زدم الف گفت بیا خورشت کرفس دارم میپزم گفتم دوست پسرت می اد می خوره ..خندید..خندیدم در ظاهر اما چرت بود خنده ام .قبلش مسیر اصفهان به بهارستان را گریه کرده بودم و رفته بودم دادگاه ..مسیر برگشت هم گریه کرده بودم ..بی صدا ..یه جوری که نمی دونم چه جوری است اشکام میریزه ..انگار بدنم قدرت تاب اوری دیگه نداره .صبحونه نخورده بودم ....رفتم یه سیب زمینی گرفتم ...رفتم تو پارک ...یه جایی که فکر می کردم هیشکی 1. 30 ظهر نمیره ..اما دو تا فنچ عاشق اومدن ...بلند شدم اومدم خونه ..ناهار دیگه نخوردم تا الان که ساعت 9 شب و معده ام تیر می کشه ولی معده ام ترش می کنه و دهانم تلخه ...اشکام داره می ریزه ..ظهر یک دفعه خوابیدم ..منی که هیچ سابقه نداره بخوابم از ساعت پنج تا الان فقط زل زده بودم به لب تاب به زور یه تجدید نظر نوشتم ...احساس تهی بودن دارم ظهر به الف گفتم واقعا به زور روی پاهام بند هستم ..زنگ زدم یه جای نوبت گرفتم واسه 23 بهمن ..انگار صد سال دیگه است این 23 بهمن ..این ها می نویسم که بلکه ذهن ام سبک شه ...
نمی دونم شاید همه این حال بدم مال نزدیکی 8 دی باشه ..
صبح یه دادگاه مهم داشتم از اون دادگاه ها که هر وکیلی میتوانست با نمدش یه کلاه معروفیت درست کنه ...اما بی سر و صدا رفتم اومدم قسمت دردناک اش این بود که حق الوکاله همکارم که وکیل معروف پرونده بود ده برابر من بود و کار خاصی هم نکرد ..از کلاس گذاشتن همکارهام خسته ام قشر ما یه جوری که همه خاطرات خفن از پرونده های خفن تعریف میکنن که به نظرم بالای ۹۰ درصد دروغ میگن
عصر یه تماس عجیب از همکاری داشتم که چرا تو اون پرونده استعفا دادیم وکیل یکی از متهمین پرونده بود ...
این وسط ها های های گریه کردم ...من به اون قاتل هایی فکر کردم که قاتل نیستن و قتل گردن میگیرن اگه الان کسی بیاد این کار ازم بخواهد قبول میکنم..من جرات مرگ خودخواسته ندارم ولی هرچی زور میزنم زندگی ام هیچی نداره
حتی این دویدن برام مهم نیست ...پول و پرونده و دانشگاه هرچیزی برام اهمیت ندارد
همه کار کردن ام واسه اینه خدا دست جلو کسی دراز نکنه
که این جماعت نابودم کردن
من نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم و احساس کردم کس خاصی برای حرف زدن ندارم
عجیب بود ..همه بهم می گفتن این کار و رابطه اشتباه است ...خودم می دونستم اما داشتم زور می زدم
دفعه اول نبود که بیخودی زور می زدم ..الان ارومم انگار تکلیف ام با همه چی مشخص شده
با خودم ...حداقل می دونم که دو نفر با من بازی کردن ..همین
ساعت یک ربع به چهار بعدظهر است
من ساعت یک کشونده دفتر که مشت خلافکار به ظاهر ذی صلاح ببینم . تمایلی به قبول پرونده ندارم اونا هم تمایل به وعده دروغ دارن ...
حال ندارم برم خونه ...میرم یه غذای چرب از مثلا رستوران مشهور نزدیک میگیرم ..مزخرف بود به نظرم. تبلیغات کاری کرده که چندتا شعبه داشته باشه
بارون میآمد..دیشب و امروز دلم تنگه
یکم دست از سر خودم برداشتم ...می خواهم اشتباه برم مسیر را
شاید مسیر اشتباه به مقصد برسه
شایدم من درست و غلط هیچ وقت بلد نبودم
نفس ام سنگینه
این خودم میفهمم که ربطی به آلودگی نداره به قلبم ربط داره
پتو میپیچم دورم میرم تو هوا آزاد نفسم باز نمیشه
قلبم سنگینه ..مشاورم نوبت نداره و من احساس عدم کفایت دارم در همه چی
عنده پیام تو اینستاگرام بین دو اکانت خودمه
خیلی اوضاع غم انگیزه
بی پناه ترین حالت آدم اونجایی که وسط نماز اشک هات در میاد
میبینی خدا
تو هم پناهم نبودی
حتی آدم قهر کردن باهات نیستم ولی ناامیدم کردی ...
وقتی اشک هام دیدی و سکوت کردی ...
همیشه از جواهرات با نگین یاقوت کبود خوشم می امد
میم دوست نداشت و نخریدم اما چشمم همیشه دنبالش بود ..یه نیم ست از خانواده هدیه گرفتم ولی اونی نبود که واقعا تو ذهنم بود
میم دوم که وارد زندگی ام شد از یاقوت کبود خوشش می امد یه انگشتر یاقوت کبود برام گرفته بود عاشقش بودم ...
وقتی تمام شد پس اش دادم ..می دونست دوستش دارم خیلی ...بهم گفت رفیق ام گفته دختره خیلی ادم حسابی که همه چی را پس داد ...
اما من هنوز چشمم دنبال یاقوت کبوده ..تو پیج های اینستا شبیه اون انگشتر دیدم ...و داغ دلم تازه شد ..می توانم بخرم ولی انگار دوست ندارم خودم برای خودم بخرم ...چی این ادمیزاد ..سالها است یه سری گردنبد جنس برنج با سنگ تو یه پیجی می بینم اما دست و دلم نمی ره خودم برای خودم بخرم ..انگار یه چیزی باید یه عاشقی واسه معشوق بخره و خب هیچ معشوقی نیست ...
دلم یه چیزهایی می خواهد که گفتنش هم خنده داره
دیدم من همیشه از یه قشری که یه شغل خاص دارن خوشم می امد ...همیشه دلم می خواست یارم تو اون شغل باشه ...اما خب نشد
امروز داشتم از یه جایی وابسته به اون شغل رد می شدم ...به خودم گفتم چی شد که خودم نرفتم دنبال این شغل ...
چی شد که امسال که بعد صد سال داشت ازمون می گرفت نرفتم ازمون بدهم ...دلم سوخت انگار
انگاری همیشه ته ذهنم بود که این یه تیکه از ذهن ام یه ادم دیگه ای برآورده کند اما این یکی هم محقق نشد ...
باید خودم برم دنبالش ...اما شغل یه جوری که ازمون می خواهد و خیلی دوره از رشته حقوق و زن نمی گیره..ولی چرا من همیشه چشمم دنبالشه ...
وبلاگ سوت کور شده ..
نمی دونم منم کانال بزنم یانه ....
پ ن
خریدم یه دستبند ظریف با یاقوت کبود ...یه آویز خیلی کوچیک ...
که منتظر هیچ کس و هیچی دیگه نباشم..
تو یه جلسه رسمی مثلا آشنایی که طرف شغل من هم میدونست چنین دیالوگی رد و بدل شد
پسر: یکی از فامیلمون وکیل شده ولی من میگم بدرد این کار نمیخوره
من : چرا
چون وکالت یه پدرسوختگی میخواهد
من ؛ این تصور شما است من و خیلی از وکلا پدر سوخته نیستیم ...
قشنگ احساس میکنم دارم پیر میشم ...
مشق های زبانم با زور مینویسم بعد اسنپ فود بالا پایین میکنم و نمیدونم چرا چندتا فست فود نزدیک خونه را میزنه به دلیل فاصله رستوران ارسال ندارد .آخرش نماز میخوانم و بعد بین دل دل کردن لباس میپوشم و میزنم بیرون
ماشین ندارم. میرم نزدیک ترین فست فود
روی یکی از میزهای خالی میشینم تا سفارش تک نفره ام بگیرم و برم که یه خانواده بدون توجه به من میشینند و به صندلی من زل میزنند و حرفی نمیزنند بلند میشم و کنار میایستم و زل میزنم به اون صندلی دونفره که چند ماه پیش با یکی روش نشسته بودم ...دختره یه بارونی شبیه بارونی من پوشیده به رنگ زیتونی و موهاش از زیر شالش بازی میکنه ...یه قرار آشنایی است و دختره احتمالا موهیتو سفارش داده که با لباسش ست بشه پسره که دیگه میشه یه مرد خطاب اش کنم کت سفید با موهایی که سفیدش بیشتر از مشکی ،پوشیده و موهاش حالت داده،.خب به نظرم در مجموع تصویر قشنگ تری هستند نسبت یه تصویر چند ماه پیش ...برام صندلی میارند که بشینم و عذر خواهی می کنند
میشینم و خواننده داره یه مشت زرت و پرت عاشقانه میخونه
بیرون پاییزه و من یه سفارش تک نفره دارم که روی یه صندلی تک نفره منتظرم آماده شه تا ببرم خونه و زیر پتو با یه فیلم ببینم ..
تو کوچه که وارد میشم یه دختر و پسر نشستن صندلی عقب یه کوییک همو بغل کردند و تو لب تاب یه چیزی میبینند
یه نم بارون میزنه و یکم باد که چند تا برگ بیافتن روی زمین ..