.

ای خدای پاک و بی انباز و یار
دستگیر و جرم ما را درگذار

سلام
مرا آبان صدا بزن..
مرز خیال ..رویا ..واقعیت ...مشخص نیست ..
گاهی تمرین نوشتن است ..فقط ..

بایگانی
پیوندها

صبح یه دادگاه مهم داشتم از اون دادگاه ها که هر وکیلی می‌توانست با نمدش یه کلاه معروفیت درست کنه ...اما بی سر و صدا رفتم اومدم قسمت دردناک اش این بود که حق الوکاله همکارم که وکیل معروف پرونده بود ده برابر من بود و کار خاصی هم نکرد ..از کلاس گذاشتن همکارهام خسته ام قشر ما یه جوری که همه خاطرات خفن از پرونده های خفن تعریف میکنن که به نظرم بالای ۹۰ درصد دروغ میگن 

عصر یه تماس عجیب از همکاری داشتم که چرا تو اون پرونده استعفا دادیم وکیل یکی از متهمین پرونده بود ...

این وسط ها های های گریه کردم ...من به اون قاتل هایی فکر کردم که قاتل نیستن و قتل گردن میگیرن اگه الان کسی بیاد این کار ازم بخواهد قبول میکنم..من جرات مرگ خودخواسته ندارم ولی هرچی زور میزنم زندگی ام هیچی نداره 

حتی این دویدن برام مهم نیست ...پول و پرونده و دانشگاه هرچیزی برام اهمیت ندارد 

همه کار کردن ام واسه اینه خدا دست جلو کسی دراز نکنه 

که این جماعت نابودم کردن

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۰۲ ، ۲۳:۰۴
آبان

من نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم و احساس کردم کس خاصی برای حرف زدن ندارم 

عجیب بود ..همه بهم می گفتن این کار و رابطه اشتباه است ...خودم می دونستم اما داشتم زور می زدم 

دفعه اول  نبود که بیخودی زور می زدم ..الان ارومم انگار تکلیف ام با همه چی مشخص شده 

با خودم ...حداقل می دونم که دو نفر با من بازی کردن ..همین 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۰۲ ، ۱۶:۴۴
آبان

ساعت یک ربع به چهار بعدظهر است 

من ساعت یک کشونده دفتر که مشت خلافکار به ظاهر ذی صلاح ببینم . تمایلی به قبول پرونده ندارم اونا هم تمایل به وعده دروغ دارن ...

حال ندارم برم خونه ...میرم یه غذای چرب از مثلا رستوران مشهور نزدیک میگیرم ..مزخرف بود به نظرم.  تبلیغات کاری کرده که چندتا شعبه داشته باشه 

بارون می‌آمد..دیشب و امروز دلم تنگه 

یکم دست از سر خودم برداشتم ...می خواهم اشتباه برم مسیر را 

شاید مسیر اشتباه به مقصد برسه 

شایدم من درست و غلط هیچ وقت بلد نبودم 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۲ ، ۱۵:۴۹
آبان

نفس ام سنگینه 

این خودم میفهمم که ربطی به آلودگی نداره به قلبم ربط داره 

پتو میپیچم دورم میرم تو هوا آزاد نفسم باز نمیشه 

قلبم سنگینه ..مشاورم نوبت نداره و من احساس عدم کفایت دارم در همه چی 

عنده پیام تو اینستاگرام بین دو اکانت خودمه 

خیلی اوضاع غم انگیزه 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۰۲ ، ۰۰:۱۵
آبان

بی پناه ترین حالت آدم اونجایی که وسط نماز اشک هات در میاد 

میبینی خدا 

تو هم پناهم نبودی 

حتی آدم قهر کردن باهات نیستم ولی ناامیدم کردی ...

وقتی اشک هام دیدی و سکوت کردی ...

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۰۲ ، ۲۲:۳۹
آبان

همیشه از جواهرات با نگین یاقوت کبود خوشم می امد 

میم دوست نداشت و نخریدم اما چشمم همیشه دنبالش بود ..یه نیم ست از خانواده هدیه گرفتم ولی اونی نبود که واقعا تو ذهنم بود 

میم دوم که وارد زندگی ام شد از یاقوت کبود خوشش می امد یه انگشتر یاقوت کبود برام گرفته بود عاشقش بودم ...

وقتی تمام شد پس اش دادم ..می دونست دوستش دارم خیلی ...بهم گفت رفیق ام گفته دختره خیلی ادم حسابی که همه چی را پس داد ...

اما من هنوز چشمم دنبال یاقوت کبوده ..تو پیج های اینستا شبیه اون انگشتر دیدم ...و داغ دلم تازه شد ..می توانم بخرم ولی انگار دوست ندارم خودم برای خودم بخرم ...چی این ادمیزاد ..سالها است یه سری گردنبد جنس  برنج با سنگ   تو یه پیجی  می بینم اما دست و دلم نمی ره خودم برای خودم بخرم ..انگار یه چیزی باید یه عاشقی واسه معشوق بخره و خب هیچ معشوقی نیست ...

دلم یه چیزهایی می خواهد که گفتنش هم خنده داره 

دیدم من همیشه از یه قشری که یه شغل خاص دارن خوشم می امد ...همیشه دلم می خواست یارم تو اون شغل باشه ...اما خب نشد 

امروز داشتم از یه جایی وابسته به اون شغل رد می شدم ...به خودم گفتم چی شد که خودم نرفتم دنبال این شغل ...

چی شد که امسال که بعد صد سال داشت ازمون می گرفت نرفتم ازمون بدهم ...دلم سوخت انگار 

انگاری همیشه ته ذهنم بود که این یه تیکه از ذهن ام یه ادم دیگه ای برآورده کند اما این یکی هم محقق نشد ...

باید خودم برم دنبالش ...اما شغل یه جوری که ازمون می خواهد و خیلی دوره از رشته حقوق  و زن نمی گیره..ولی چرا من همیشه چشمم دنبالشه ...

 

وبلاگ سوت کور شده ..

نمی دونم منم کانال بزنم یانه ....

پ ن 

خریدم یه دستبند ظریف با یاقوت کبود ...یه آویز خیلی کوچیک ...

که منتظر هیچ کس و هیچی دیگه نباشم..

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۰۲ ، ۱۷:۴۲
آبان

تو یه جلسه رسمی مثلا آشنایی که طرف شغل من هم می‌دونست چنین دیالوگی رد و بدل شد 

پسر: یکی از فامیلمون وکیل شده ولی من میگم بدرد این کار نمیخوره 

من : چرا 

چون وکالت یه پدرسوختگی می‌خواهد 

من ؛ این تصور شما است من و خیلی از وکلا پدر سوخته نیستیم ...

 

 

قشنگ احساس  میکنم دارم پیر میشم ...

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۲ ، ۲۲:۱۷
آبان

مشق های زبانم با زور مینویسم بعد اسنپ فود بالا پایین میکنم و نمیدونم چرا چندتا فست فود نزدیک خونه را میزنه به دلیل فاصله رستوران ارسال ندارد .آخرش نماز می‌خوانم و بعد  بین دل دل کردن لباس میپوشم و میزنم بیرون 

ماشین ندارم. میرم نزدیک ترین فست فود 

روی یکی از میزهای خالی میشینم تا سفارش تک نفره ام بگیرم و برم که یه خانواده بدون توجه به من می‌شینند و به صندلی من زل می‌زنند و حرفی نمی‌زنند بلند میشم و کنار می‌ایستم و زل میزنم به اون صندلی دونفره که چند ماه پیش با یکی روش نشسته بودم ...دختره یه بارونی شبیه بارونی من پوشیده به رنگ زیتونی و موهاش از زیر شالش بازی میکنه ...یه قرار آشنایی است و دختره احتمالا موهیتو سفارش داده که با لباسش ست بشه پسره که دیگه میشه یه مرد خطاب اش کنم کت سفید با موهایی که سفیدش بیشتر از مشکی ،پوشیده و موهاش حالت داده،.خب به نظرم در مجموع تصویر قشنگ تری هستند نسبت یه تصویر چند ماه پیش ...برام صندلی میارند که بشینم و عذر خواهی می کنند 

میشینم و خواننده داره یه مشت زرت و پرت عاشقانه میخونه 

بیرون پاییزه و من یه سفارش تک نفره دارم که روی یه صندلی تک نفره منتظرم آماده شه تا ببرم خونه و زیر پتو با یه فیلم ببینم ..

تو کوچه که وارد میشم یه دختر و پسر نشستن صندلی عقب یه کوییک‌ همو بغل کردند و تو لب تاب یه چیزی می‌بینند 

یه نم بارون میزنه و یکم باد که  چند تا برگ بیافتن روی زمین ..

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۰۲ ، ۲۱:۰۲
آبان

احساس می کنم زشتم 

و حتی گفتن این جمله نیز درد اور است 

این روزها به تزریق ژل لب ، رنگ کردن موهام ، مژه گذاشتن و ...فکر می کنم و تهش هیچ کاری نمی کنم چون همیشه ساده بودم 

 

تاثیر حرف های اونه می دونم 

به هرحال 

چندلر( بازیگر سریال فرندز - متیو پری ) فوت کرده و امروز هی بهش فکر می کنم و گریه می کنم  تهش اینه که من فرندز می دیدم که خوب شم اما حتی بازیگر فرندز هم نهایتا خودش کشت ...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۲ ، ۲۱:۵۰
آبان

48 ساعت قبل از تولدم از در دادگاه که اومدم بیرون ،دیگه نفس ام سنگین بود .از دروخانه کنار فلوکستین خریدم ..شاید 4 سال بود که نخورده بودم ..نشستم تو ماشین و اولین قرص را خوردم و شروع کردم به زنگ زدن به مراکز مشاوره که اولین نوبت کنسلی را می خواهم 

24 ساعت قبل تولدم ، صبح رفته بودم  یکی از شهر های اطراف دادگاه  ، رسیدم  خونه و سریع رفتم مرکز مشاوره و های های گریه کردم 

تهش بهم گفت تو فقط نیاز به شنیدن داری 

راستش از اینکه پانصد هزار تومان دادم که فقط من بشنو خوش ام نیامد اما در کل سبک تر شدم 

شب تولدم 

رفیق ام مثل هرسال کنارم بود خانواده بودن ...عین از ان طرف دنیا برایم هدیه فرستاد اما حالم به ظاهر خوب بود 

میم اومد ...برایم کیک خرید..اما هیچ چیزی دیگه درست نمیشه به خصوص قلب شکسته 

صبح پریدم تو یک استخر و شنا کردم ...سرم را کردم زیر اب که سبک تر شم ...

نفر دوم نزدیک غروب زنگ زد و در یک خط گفت تولدت مبارک منم در یک جمله ممنون خداحافظ 

مکالمه مسخره ای بود و نمی فهمم ادم های رفته چرا زنگ می زنن و من احمق چرا جواب می دهم ..

به هرحال الان 31 سال سن دارم 

مشاوره می گفت من یا ادم خراب کنم 

یا جارو برقی که اشغال ها جذب می کنم که احتمالا من دومی ام 

کلاس زبان نوشتم ...باشد که ادم بشم و برم بالاخره ....

ادم دومی پیوسته تو سرم می زد که زبان نخواندم راستش را بخواهید من هیچ سالی واقعا روی زمین نشستم همیشه در حال جنگ بودم 

و حالا با تنی پر از زخم به ادامه عمر بیهوده ام می پردازم . 

 

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۲ ، ۱۸:۵۰
آبان