اینجا همیشه شب است هیچ سحری هم ندارد ..هیچ سختی هم تمام نمیشه
دیگه منتظر هیچی نیستم ...
اینجا همیشه شب است هیچ سحری هم ندارد ..هیچ سختی هم تمام نمیشه
دیگه منتظر هیچی نیستم ...
برق ها را خاموش کنیم گریه کنیم واسه بدبختی هامون
پیام های بلند بنویسیم هی دل دل کنیم
بفرستیم
بنویسیم که دیگه امید نداریم که خسته ایم ...
که خدایا دلمان خوش است که مبینی .تو حرف میزنی ...من نمیشنوم ..
خدایا بغلم می کنی
دارم میافتم ...
از دستت ندم یه وقت
در این سرای بیکسی
نشستهام به در نگاه میکنم
دریچه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانیام در این امید پیر شد نیامدی و دیر شد...
هوشنگ ابتهاج
کیسه اب جوش ام را بغل کرده ام و خوابیده ام زیر پتو و مثلا جرم شناسی می خونم اما نمی خونم .مهمان داریم ولی من اومدم یه طبقه دیگه تا سوالات عجیب غریب ادم هایی که سالی یک مرتبه می بینمشون را جواب ندهم
یه بنده خدایی که از صبح چهار بار زنگ زده برای مشکلات حقوقی و من جواب ندادم ...از نظر قانونی فعلا نمی تونم کمکی کنم اما نمی دونم چرا عذاب وجدان دارم.
عصر جدید (علیخانی )را میبینم و معنی نصفی از این کارهای دیوانه وار را نمی فهمم .و تهش سوال اینه : خب که چی ؟فایده اش چیه ؟
دلم تنگ شده ...
پ . ن :
نیازمندی ها :کوه رفتن . بغل . یه شب خواب ارووم
green book را دیدم همچین چیز خاصی هم نبود .