برق ها را خاموش کنیم گریه کنیم واسه بدبختی هامون
پیام های بلند بنویسیم هی دل دل کنیم
بفرستیم
بنویسیم که دیگه امید نداریم که خسته ایم ...
که خدایا دلمان خوش است که مبینی .تو حرف میزنی ...من نمیشنوم ..
خدایا بغلم می کنی
دارم میافتم ...
از دستت ندم یه وقت
در این سرای بیکسی
نشستهام به در نگاه میکنم
دریچه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانیام در این امید پیر شد نیامدی و دیر شد...
هوشنگ ابتهاج
کیسه اب جوش ام را بغل کرده ام و خوابیده ام زیر پتو و مثلا جرم شناسی می خونم اما نمی خونم .مهمان داریم ولی من اومدم یه طبقه دیگه تا سوالات عجیب غریب ادم هایی که سالی یک مرتبه می بینمشون را جواب ندهم
یه بنده خدایی که از صبح چهار بار زنگ زده برای مشکلات حقوقی و من جواب ندادم ...از نظر قانونی فعلا نمی تونم کمکی کنم اما نمی دونم چرا عذاب وجدان دارم.
عصر جدید (علیخانی )را میبینم و معنی نصفی از این کارهای دیوانه وار را نمی فهمم .و تهش سوال اینه : خب که چی ؟فایده اش چیه ؟
دلم تنگ شده ...
پ . ن :
نیازمندی ها :کوه رفتن . بغل . یه شب خواب ارووم
green book را دیدم همچین چیز خاصی هم نبود .
من ناشکری نمی کنم خدایا
تو همه امید منی
همه کس من
خدایا شکرت
انشاالله سال خوبی برای همه باشد و همه درها باز شود و تمام انتظار ها به سراید ...وپایان داستان همه شاد بشه ...
زنگ می زنم به عین ..جواب میده که کار دارم کار ضروری که نداری ...میگم نه
دو قسمت از سریال نهنگ ابی را می ببنم جداب نیست برام .
لیست مخاطب ها را بالا و پایین می کنم
پیام میدهم به الف . می نویسه رفته پیست اسکی ..
زنگ می زنم به نون ..هنوز درگیر هدیه ولنتاین است و داره میره بیرون ...
زنگ میزنم میم ..رفته سر مرده ها ...حوصله ام سر رفته ..از پنجره ادما را نگاه می کنم که با یه نم باروون وسایل جمع کردند به سمت ماشین ..
به گزینه گلستان شهدا و پیاده روی فکر می کنم ...به چهارباغ شلوغ و پلوغ فکر می کنم اما تنهایی انگار حوصله ندارم ...
زل می زنم به کتاب دختری که رهاش کردی ....
دیشب که پشت چراغ قرمز شلوغ ترین خیابان شهر ماشین خاموش شد و روشن نشد به تو زنگ نزدم .مرد های غریبه شهر کمکم کردند اما به تو زنگ نزدم.زنگ زدم به کسی که همیشه بی هیچ منتی هست.راستش مطمن بودم تو کمک ام نمی کنی.
چمدان بسته ام. اما تو هرروز هفته عین خیالت نیست ..
رهات کردم و درگیر خودتی.
رفتم سر پدرت ...
قبرستان سکوت بود.گفتم برای اخرین بار امدم نمی بخشم .
عنوان:
اما قلب حافظه ی خودش را دارد و من هیچ چیز را فراموش نکرده ام. آلبرکامو
نشستم تو حرم امام رضا
چه چیز می تواند این حجم از نور را توصیف کند .....
بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است
فاضل نظری
1) وقتی چشم هایم را عمل کردم ..نباید چند روز اول گریه می کردم . بغض چنگ انداخته بود تو گلویم ...روز پنجم به اسمون نگاه کردم و تو تاریکی غروب بلند بلند گریه کردم . گریه کردن نعمت بزرگی است ....ارامش را به روح ادم بر می گرداند .
2)دو تا دندان عقل ام را تو یک روز کشیدم . تنها رفتم و تنها برگشتم .. ..اثر بی حسی که رفت گریه کردم ..اما تو گریه هام به درد های بزرگ تری فکر می کردم ...هنوز بعد سه روز نمی تونم درست غذا بخورم و راستش واقعا دلم برای خوردن تنگ شده ....