همانطورکه خوردن شراب حرام است
خوردن غصه هم حرام است
و خوردن هیچ چیز مثل خوردن غصه حرام نیست
اگر ما فهمیدیم که جهان دار عالم اوست دیگر چه غصه ای باید بخوریم؟
دکتر الهی قمشه ای
شمردم ..
9 تا پسرند که نشسته اند روی چمن ها ..
هایده و ابی ،امشب شب مهتابه و حامد پهلان ،چرا رفتی شجریان..همه را از دم می خوانند ..صدای هیچ کدامشان خوب نیست .. اما خوش به حالشون ...
سرشب پیتزایشان را خوردند .. حالا هم دارند جوجه درست می کنند ...
دور هم رقصیدند ...غم هایشان را ریختند دور ....:))
من کجا هستم ؟ پشت پنجره ..
بلند بخند به زندگی ..دلت را بسپار به خدا ...
ﺟﯿﺮ ﺟﯿﺮﮐﻬﺎ
ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ
ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﻫﻢ ﺑﯽ ﺷﮏ
ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺠﺰ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ
ﮐﺪﺍﻡ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﺎﻧﺪ
ﻭ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ؟!
"ﺭﻭﯾﺎ شاه حسین زاده"
کنار زاینده رود نشستم و بغضم را خوردم ..
بعد فکر کردم من اینجا خیلی چیزها را تجربه کردم ،دردهایی زیادی را اینجا ارام کردم ..
یاد ان شبی افتادم که لام برایم از عشق اش گفته بود از مردی که حالا بعد از 3 ماه به سادگی رفته ...
یاد ان روزی افتادم که میم برایم گفت پدرش گفته حق ندارد عاشق شود ...
یاد ان روزی افتادم که پیاده با کفش های پاشنه بلند ، نیمی از پل های این شهر راه رفتم و خندیده بودم ..
یاد ان روزی که با همان کفش ها راه رفته بودم که فقط خسته شوم
که انقدر خسته شوم که شب به هیچ کس و هیچ چیز فکر نکنم
یاد ان روزی افتادم که سرم را گذاشته بودم روی شانه هایی میم و بلند بلند گریه کرده بودم ..
این رود بغض های من را دیده ..خنده های من را شنیده ...یک جورایی انگار در زندگی ام تنیده...
وحالا رود خشک شده بود ..از غم من ؟ از غم این شهر ؟ ...تمام درد های من را ریخته بود در خودش .
خشک شدن یک رود را من می فهمم ...
قبل تر ها من ادم ترس از مکان ها نبودم اما حالا تا بخواهی ادم دلتنگ شدن شده ام...
از هر طرف شهر که بروم به رود می رسم ..به تنهایی ..به خشکی ..
در من رودی است که خشک شده ..که خاکش ترک خورده ...
آتش زدی
در عود ما
نظاره کن
در دود ما ...
مولانا
پسر سنتورش را آورده و روبه روی خانه ،روی چمن ها نشسته اند،از پنجره نگاهشان می کنم ...
پسر سنتور می زند و دختر به دست های پسر خیره می شود ..
من نشسته ام تو اتاق و به صدای سنتورش گوش می کنم و توی دلم می گویم خوشا به حال دختر ..
.................................
زن ها گوشه خیابان جمع شده بودند،زن نشسته بود و نخود هایش را روی یک گلیم کهنه ریخته بود.خانوم کناری را نگاه کردم ،گفت فال نخود می گیرد ،قدم هایم را تند کردم ...
حاشیه رودخانه مسیر همیشگی ام بود،نگاهم کردوگفت فالت را بگیرم ؟قدم هام را تند کردم....
آدم هایی که فال می گیرند،آدم های تنهایی هستند که دنبال امیدند .. ته فنجان،یاحافظ ...آدم ها دنبال شنیدن خبر خوبند.فال بهانه است،نگرانی آدم ها را برطرف کنید ،آرام میشوند و دیگر دنبال خرافات نیستند،آدم ها دنبال جهان ایمن اند فقط گاهی راه را اشتباهی می روند ..
هیچ وقت زندگی ام را ته فنجان جست و جو نکرده ام اما بارها فال حافظ گرفته ام ...
پیشنهاد : خواندن این متن - عقده سیندرلا
برای ساقی : ..منتظرم ..نشانه ای بگذار ...
من از رابطه های نصفه و نیمه بدم می آید ،از خاطراتی که می چسبد به گلو بدم می اید ،از حرف هایی که نگفته میماند...آدم ها با خاطراتشان چه کار می کنند ؟ بعد از طلاق چه طوری دوباره پیراهن چهارخانه می پوشند ،چه طوری عطرها را بو می کنند؟آدم ها بعد از خروج از یک رابطه نصفه چه طوری قدم می زنند و از بارون و عطرش حرف می زنند..!
آدم ها خاطراتشون را چی کار میکنند ؟!
من از انتظار بدم می آید ،از بی پایانی بدم می آید ..لطفا پایان رابطه هاتون نقطه بگذارید،هیچ چیز جا نگذارید ،صدایتان را ،حرف هایتان ،چهارخانه های لباستان را،نگین انگشترتان ،همه را از خاطر آدم بردارید ..
فیلم های فرهادی خوب است،خیلی ..اما من از دیدنش زجر می کشم،از بی پایان ماندنش ،از تمام نشدن آدم هایش ..
من دلم هپی اند می خواهد ..درست مثل فیلم های قدیمی فارسی،دلم پایان خوب می خواهد !
.....
پیشنهاد : فرزندانم کتاب بیشعوری را بخوانید ...
دلم می خواست پی دف کتاب را برای خیلی ها بفرستم ..اما نمی شود !
عنوان : a bitter end is better than Endless bitterness :یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی به پایانه